جدول جو
جدول جو

معنی بک رو - جستجوی لغت در جدول جو

بک رو
رفت و آمد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبک رو
تصویر سبک رو
پررو، بی شرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک روح
تصویر سبک روح
بی تکلف، بی تکبر، چست و چالاک
خوشحال، شاد، خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، خندنده، شکفته، خنده ناک، خنده رو، ضحوک، ضاحک، منبسط، خندناک، خنداخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تک رو
تصویر تک رو
آنکه تنها به راهی برود، کسی که تنها از پی امری برود یا به کاری بپردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک رو
تصویر سبک رو
تندرو، چابک، سبک رفتار، سبک پا
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رِ)
مرادف بر رخ. یک سمت رو. کنایه از رخسار. (آنندراج) :
گذشت از آن بر رو زلف با خطش سر زد
کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش.
کلیم (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بت روی. که روی چون بت دارد. که زیباست. زیباروی. خوبروی. خوشگل. دلبر. معشوق. جمیل. زیبا مانند بت. (ناظم الاطباء) :
ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار.
فردوسی.
سه بت روی با او به یکجا بدند
سمن پیکر و سروبالا بدند.
فردوسی.
تا با تو به صلح گشتم ای مایۀ جنگ
گردد دل من همی ز بت رویان تنگ.
فرخی.
یا تو از جملۀ بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و عشق تو حالیست دگر.
فرخی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
لالۀ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری.
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی بر من دلگرانست.
(ویس و رامین).
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هرآنچه او پسندد من پسندم.
(ویس و رامین).
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگذار.
نظامی.
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندۀ بت شده هرکسی.
نظامی.
مجلسی برساز و بت رویان به هر رویی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی.
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را.
سعدی.
اگر در هر سر کویی نشیند چون تو بت رویی
بجز قاضی نمیدانم که نفسی پارسا ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
کمال تعلق. (غیاث) (آنندراج) :
رخ از باغ سبکروحی نسیمی
دهان از نقطۀ موهوم میمی.
نظامی.
، بلطافت سخن گفتن. (غیاث) (آنندراج) ، شادمانی. نشاط:
زآن حبۀ خضرا خور کز روی سبکروحی
هرکو بخورد یک جو بر سیخ زند سیمرغ.
(منسوب به حافظ، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک روی. مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید. (آنندراج) (غیاث). که نفاق نورزد. که منافق نیست. صدیق. مقابل دورو. (یادداشت مؤلف). متفق. صادق. بی نفاق. بی ریا و درست. (ناظم الاطباء) ، یک نواخت. یک دست. از یک قسم. که همه از یک نوع باشد. (یادداشت مؤلف) ، صاف. (ناظم الاطباء). رجوع به یک روی شود.
- یک رو کردن، کنایه از ترک آشنایی و دوستی کردن باشد. (برهان).
- ، بی خلاف و بی نفاق بودن. (آنندراج). اعادۀ صلح و آسایش نمودن و اتفاق آوردن. (ناظم الاطباء) :
باز می ریزد می خون گرم رنگ آشنای
با حریفان می کنم هرچند یک رو در خمار.
صائب (از آنندراج).
آسیای هرکه از بی آبرویی دایر است
می تواند چون فلک با عالمی یک رو کند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اهل نفاق بودن بدتر ز کینه جویی است
یک رو کنم به هرکس با من کند دورویی.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- ، تمام کردن کاری و سرانجام دادن آن را و قطع کردن بالکلیه. (آنندراج).
- یک رونشین، که روی به یک سوی نشیند.
- ، کنایه از کسی که از راه و رای و نظر خود روی نگرداند:
بت یک رونشینی باز امشب
در آزارم به یک پهلو فتاده.
سید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سا)
در تداول امروز تک رونده. خودسر. که توجهی به تصمیم دسته جمعی افراد گروه نکند. سرکشی کننده از عقاید دیگران و این معنی در امور سیاسی و حزبی بیشتر مصطلح و متداول است، در تداول عامه، زن بدکه داخل در دسته و جماعتی یا اداره ای از زنان بد نباشد. زن بد که خود به تنهائی رود به تباهی. روسپی که در خانه عمومی نبود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
چابک رفتاری. تندروی. چالاکی در راه رفتن:
به چابک روی پیکرش دیوزاد
به گردندگی کنیتش دیو باد.
نظامی (شرفنامه).
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشکر آمد به چابک روی.
نظامی (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
دهی است از توابع ولوپی از دهات سوادکوه مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
کنایه از مردم ظریف. (برهان) (مهذب الاسماء) (رشیدی) (آنندراج). مرد لطیف و ظریف. (غیاث). آنکه جسم او در لطافت مثل روح شده باشد و در طیر و سیر مانند روح بود. (آنندراج) :
چو ریگست تیره گرانسایه نادان
چو آبی است روشن سبکروح دانا.
خاقانی.
گرانسایه زیر سبک روح بهتر
چو سنگ سیه زیر آب مصفا.
خاقانی.
غلام آن سبکروحم که سر بر من گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد.
سعدی (طیبات).
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عاشق بنهد بار نباشد.
سعدی (طیبات).
بنوش می که سبکروحی و لطیف اندام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری.
حافظ.
آن سبکروحم که میگیرم جهان را در بغل
هم چو خون گرمی که گیرد آشنا را در بغل.
آقارضی (از آنندراج).
، تیزدل. زیرک: علامی ّ، سبکروح تیزفهم. (منتهی الارب) :
هر زمان تازه یکی دوست درآید ز درم
هم سبکروح بفضل و هم سبکروی بجاه.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 359).
، خندان و شکفته. (برهان) (آنندراج) : هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
بگاه صلح سبک روی تر ز حلم شجاع
بروز حرب گرانمایه تر زخشم حلیم.
ابوالفرج رونی.
، بی تعلق و تکلف. بی کبر و عناد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) ، مقابل گران جان. (انجمن آرا) ، مرد سبکرفتار و چست و چالاک در هر کار. (غیاث). چست. (منتهی الارب) :
باد سبکروح بود در طواف
خود تو گران جان تری از کوه قاف.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
سبک روی. بدگوهر. وقیح. پررو. بی شرم:
همه ساله تا بود خونریز بود
سبکرو و بدگوهر و تیز بود.
فردوسی.
هر زمان تازه یکی دوست درآید ز درم
هم سبک روح بفضل و هم سبکروی بجاه.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 359)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
بمعنی سبکپای که گریزپای و تند و تیز رونده و جلدرفتار و شتاب رو باشد. (برهان). شتاب رو. (شرفنامه) (رشیدی). مرادف سبک جولان و سبکپای و سبک رکاب. (آنندراج). مقابل گران رو:
یکی جعدمویی هیونی سبک رو
تو گویی یکی محملی مولتانی.
منوچهری.
زیرا که فروردین سبک روتر بود و بگران روتر همی رسید. (التفهیم).
نه پایی که خود را سبک رو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم.
نظامی.
زگردشهای این چرخ سبک رو
همان آید کز آن سنگ و از آن جو.
نظامی.
و چون ماه گران رو باشد... گویند که قمر تقصیر کرد و اگر قمر سبک رو باشد... (جهان دانش ص 114).
سبک روان به نهان خانه عدم رفتند
بر آستان چو نعلین بماند قالبها.
صائب (از آنندراج).
فروغ زندگانی برق شمشیر است پنداری
نفس عمر سبکرو را سر تیر است پنداری.
صائب (از آنندراج).
، روان. زودهضم. گوارا: و آنگاه این شراب ستوده آن وقت بود و تلخ بود و خوش طعم بود و سبک رو بود و بقوام معتدل بود نه تنک و نه سطبر و خوشبوی بود. (هدایه المتعلمین)
لغت نامه دهخدا
مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید، متفق، بی ریا و درست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی رو
تصویر بی رو
بی آبرو، و بمعنی کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک روح
تصویر سبک روح
بی تکبر، چست و چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک روح
تصویر سبک روح
خوشحال، خندان، بی تکلف، بی تکبر، چست، چالاک، سبکسار، خوار، فرومایه، بی وقار، بی خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک رو
تصویر یک رو
((ی))
صمیمی، خالص، یک دست، یک نواخت، آن که پشت و روی وی یکی باشد
فرهنگ فارسی معین
شاد، سرزنده، باروحیه، ظریف طبع، خوش بین، بی تکلف، بی تکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گستاخ، پررو، بی شرم، وقیح، چشم دریده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جان، صاف روشن، خجالتی و کم رو
فرهنگ گویش مازندرانی